غزل و آرش

شیطونی هاتو عشق است !

ماشاا... به جونت مامان   پر انرژی  شیطون و تا دلت بخواد فوضول تا دوهفته دیگه ۸ ماهت تموم میشه غزلک  دیگه برای خودت خانومی شدی ! دندون پایینی سمت راستت هم تا نصفه دراومده و همه اش برامون چشمک میزنه الهی قربونت برم ...
11 ارديبهشت 1390

شعر

با تو هستم شعر ای جادوگر افسانه گو ای شده جاری میان هر رگت صد آرزو با شما هستم شما ای واژه های کاغذی با شما دارم شبانه بحث و اشک و گفتگو   با توأم ای همدم شبهای تنها ماندم ای گل بشکفته در اعماق قلب و باورم بازگو این راز را بشنود دلبر زمن حرفهای حک شده در تار و پود پیکرم   شعر من ! شیوای شورانگیز من ! ای پناه قلب تنها و دل لبریز من گو به یارم دوستش دارم همیشه ، تا ابد آه این بوده همه راز دل لبریز من    سروده شده در پاییز 1385 ...
26 آبان 1388

طبع شعر

بنده حقیر یه کوچولو استعداد شعر رو شاعری دارم ، یا بهتر بگم ، داشتم !      اما هر روزی که میگذره این استعداد داره کمرنگ تر میشه ، تا اونجایی که صادق به زبون اومده و میگه تو قبلنا برام شعر میگفتی و شعر میخوندی   چطور شده دیگه خبری نیست ؟ خودمم نمیدونم چرا   قبلا به هر بهونه ای شعر میگفتم اما حالا خیلی وقته اصلا دستم به قلم نمیره . چرا ؟ ...
23 آبان 1388

اندر احوالات غزل بانو

غزلکم 14 ماه 4 روز است که با من و بابایی هم خونه شده ( البته به جز 9 ماهی که توو شکم بنده میزیستند !) به تازگی یکی از دندونهای آسیابش دراومده کلی اذیت شد بچه ام،  تازه داشت یه خورده تپلی میشد که این دندونه نذاشت ، الان به سلامتی 9 دندونی شده 4 تا بالا 4 تا پایین و آسیاب بالا سمت راست . داره سعی میکنه حرف بزنه کلی کلمه های جور وا جور بلده که همه رو سرهم میکنه و دستاشو هم مثل آدم بزرگا تکون میده تا منظورش را بهتر برسونه  کلمه بابا رو همیشه و به راحتی میگه اما خیلی مامان نمیگه  کاملا حرف هامون رو میفهمه و کارهایی رو که بهش میگی انجام میده ، موقع غذا خوردن صداش میزنم میگم بیا سفره بنداز تا هاام بخوریم بدو بدو میاد ...
22 آبان 1388

روزهای بی مادری

روزی ترا ترک خواهم کرد و تو خواهی گریست بر تنهایی خود و من این روزها را گذرانده ام بسیار تلخ و دلتنگ است و می دانم که همیشه به دنبال چیزی خواهی گشت ، دنبال کسی و زندگی ات تهی خواهد شد از حجمی بزرگ من این روزها را گذرانده ام روزهای بی مادری را .
19 آبان 1388

جشن تولد یا جشن آشنایی !

٨/٨/٨۵ روزی بود بارونی که من و صادق با هم آشنا شدیم روزی که تقدیر و سرنوشت کار خودش و کرد و 3 ماه و 11 روز بعدش هم خونه شدیم ! امسال بخاطر فوت مامانم ، نتونستم برای غزل جشن تولد بگیرم برای همین امروز بهونه ای شد تا سه تایی با هم کیک بخوریم و عکس بگیریم .
8 آبان 1388

بدون عنوان

تولد   تولد    تولدت مبارک         مبارک مبارک     تولدت مبارک   غزلکمون یک سالش تموم شد و امروز اولین روز از سال دوم زندگیش بود الان که بهش فکر میکم  میبینم چقدر زود گذشت مامانم  خدا بیامرز چقدر منتطر این روز بود چند بار ازم پرسید تولد غزل کیه ؟ دلم براش تنگ شده براش آرزوی آرامش میکنم تولد غزلی افتاده توی ماه رمضون  تازه مقارن شده با شهادت امام علی (ع) برای همین هم جشن تولدش رو موکول میکنیم به بعد از ماه رمضون . تولد   تولد    تولدت مبارک ... یه عالمه بوسه با یه دنیا عشق تقدیم به دختر قشنگم&nb...
18 شهريور 1388

19 خرداد

۱۹ خرداد اولین روز از ده ماهگی غزل بود  ۱۹ خرداد بدترین روز زندگیم بود  ۱۹ خرداد مادرم برای همیشه از بین ما رفت
30 تير 1388
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل و آرش می باشد